غم این زندگی آسان نمیشه

ساخت وبلاگ

بعضی روزها اتفاقاتی در طول همین یک روز می افتد که حس می کنی یک تصویر کامل از اتفاقاتی که در چند ماه اخیر افتاده را می سازند. امروز یکی از همان روز ها بود. شنبه هم همینطور. شنبه روز غم انگیزی بود. ناراحتیم از قبولیم در دانشگاه ِ آستن نه قابل باور بود، نه قابل توجیه. برگشته بودم به آهنگ های قدیمی. بعد از مدت ها، در جمع هدفن زده بودم. زندگی غیر منصفانه به نظر می رسید. حتی فکر ترک UTSA قلبم را می فشرد. من مثل یک قطعه ی پازل در UTSA جا افتاده بودم. خوشحال بودم. حس تعلق داشتم. بعد از مدت ها می توانستم خودم را به چیزی وصل کنم. تجربه ی خوشایندی بود. تجربه ی نابی بود. حتی حالا هم فکر تمام شدنش حالم را بد می کند. تجربه ی نابی بود. ناب کلمه ی زیبایی ست. تجربه ی نابی بود. هدفن به گوش، دنبال کتاب ریاضی رفتیم. از همان اول می دانستم تصمیم بین این دو دانشگاه کدام قرار است باشد. به ربه کا هم گفتم. که تصمیم را باید عاقلانه گرفت. مگر همینطور نیست؟ تصمیم های زندگی را همیشه باید عاقلانه گرفت. عقل داد می زد: آستن! UTSA هیچ شانسی در مقابل آستن نداشت. این خیلی واضح بود. خیلی معلوم بود. به همین خاطر بغضم گرفته بود.

کتاب را دست دوم، از یک فروشنده ی آنلاین پیدا کرده بودم. آدرس داده بود برم در خانه ش کتاب را بگیرم. از در مجتمع که وارد شدم، متوجه شدم که با اینکه مجتمع در قلب شهر است، مردمش (نظر به طرز پوششان) نمی توانند خیلی از سطح بالای اجتماع باشند. دم در مجتمع ایستاده بودم. یک پسر از کنارم رد شد و چیزی گفت که نباید. قانون کلی و جهانی این است که اگر لباس خوب پوشیده باشی، سر و وضع و راه رفتنت گمراه کننده نباشد، کسی جرات نمی کند حرفی بزند. حتی تحقیقات هم این نتیجه را ضمانت می کنند. من لباسم خوب بود. همیشه خوب است. اما بیشتر از حرف پسر، از عکس العمل خودم شوکه شدم. عکس العملم مطلقا هیچ بود! هیچ! مادرِ من، وقتی تلفن را بر می دارد و می بیند مزاحم تلفنی ست دست هایش می لرزند. من ایستاده بودم، پسری از کنارم رد شد و گفت ... من نه دستم لرزید، نه دلم. نه ترسیدم، نه خوشحال شدم. هیچی. پسر ها دارند حس معما بودن، دور بودن، ناشناخته بودن شان را از دست می دهند. تنها حسی که از حرف پسر داشتم، گیجی از حماقت ِ او بود. همین. اینطور اتفاق ها که می افتد، حس می کنم دارم خالص بودنم را از دست می دهم. حس می کنم پاکی بچگیم از بین میره. باز هم نه بخاطر حرف او، بخاطر عکس العمل خودم. می ترسم ارزش ها و صفاتی که داشتم را از دست بدهم. دوست دارم برگردم.

. امروز End of an era  بود. دوازده بامداد است.دقیقا. تا حالا داشتم کارخانگی ریاضی را حل می کردم. این تابستان افتخار آشنایی با پدیده ی خانمان سوز انتگرال را دارم... . امروز به برایان ایمیل دادم و گفتم باید امروز تصمیم نهایی را بگیرم. گفتم آستن را انتخاب می کنم. اما او باید در رصد ها برای من تلسکوپ بیاورد. پروژه برایم بفرستد. مرا در لیگ نجوم ثبت نام کند. استفاده از برنامه ی اسکای نت را یادم بدهد. هر وقت میرم UTSA و او در دفترش است مرا ببیند.

دلم برای جورج، تلسکوپ محبوبم تنگ شده. 

این پست قرار بود در مورد ریل راه آهنِ باشد، نه آسمان...
ما را در سایت این پست قرار بود در مورد ریل راه آهنِ باشد، نه آسمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0saudade2 بازدید : 132 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 3:37